Tuesday, November 4, 2008


جسمی که در آن شنا می کردم تا همین یک دم پیش،بالا می آید با بوی زهم ، دردمند، می افتد سنگینیش بر تمام وجودم ، فرار می کنم به بهترین جای دنیا ، لزج و داغ ، پدر ، بوی سمجی که حالا حالاها می ماند در ته حلقم ، مرداد گرم ، کل خانه را این بو گرفته تا اردیبهشت که من می آیم با همین بو ، در باز می شود ، می بینمش با سوالی که در نگاهش هست؟ می پیچم با لبخندی کاملا مصنوعی و چرائی در ذهن خودم ، تا همین چند دقیقه قبل جان می کندم تا ته ، که برسانم خودم را ، به چیزی که اکنون حتما رسیده ام ، هیچی که مدام دوباره می زاید در درونی ترین حفره هایم انگار ، هر بار خسته می گویم : تمام شد برای ابد .ء