Monday, February 16, 2009

نمی دانم دقیقا می خواهم چه بگویم ، نوشتنم از سر دردیست که در حال حاضر دارم می کشم و از اضطراب شدید یک بعد از ظهر نحس ، درست اندک زمانی بعد از آخرین لبخند های تصنعیم میان جمعی بی تعلق وکمی مانده تا دار و دسته ی پاکیزه ی دیگری از راه برسند ، آنچه که می بینم رنجهایشان است چیزی که برایم می گذارند ، اشتیاقشان را برای این دید و بازدید مسخره نمی فهمم ، برای این با هم بودن پر از نکبت من های مبتذلشان ، زند ِِِِِِِ ِ ِ ِ گیییییییییییییییی ، ز ِ ن ، دِ ، گگگییییییییییی ، سنگین ترین کلمه ای است که می تواند باشد ، چیزی که می گذرد بی هیچ خواستی ، هر روز بدترین لحظه ام لحظه ی بیدار شدن است ، روز شدن برایم هیچ معنائی ندارد و سوالی که هر روز تکرار می شود چه کار باید کرد برای عبور به صرفه ی این لحظات سنگین
بیشتر وقتها فکر می کنم به اینکه همه چیز جور دیگری می توانست باشد انسانی تر کلمه ی مبهمی است اما حسم این کلمه را تائید می کند در حالیکه هر چیز انسانی گه ترین چیز ممکن است ، وظیفه ی سنگینی است عبور از این تناقض وحشتناک ، من همه مادر ها را دوست دارم و همه زنها را و همه ی پدر ها برایم قابل دلسوزیند ، همه زبانها زیبایند وقتی صحبت از سیب زمینی و پیاز باشد وقتی صحبت از بازی باشد از همسایه ای که امروز زائیده از پیرمردی که استاد نواختن موسیقی بوده و در آخرین اجرا مست مست از پا در آمده ، این احساس مرگبار از کجا آمده این کسالت گسترده در تمام لحظات ، جدا دوست دارم تنها باشم

Sunday, February 8, 2009

راحت تر

همه چیز ردیف شده تقریبا ، بالاخره آنتی ویروس هم به روز شد و همان اول کار یک تروجان کشف کرد ، تروجان لعنتی از کجا آمده بود نمی دانم ، خنده دار است این وضعیت ، سیستم ویروس تولید می کند تا آنتی ویروس بفروشد ، یک عده علاف هم از این قبل صاحب پولی می شوند ، کثافتی که ضررش به من و امثال من بدبخت می رسد نه به آن کمپانی ها و صاحبان کله گنده شان ، همه چیزهمین تور است ، آخر یک عده عرب مسلمان پاپتی سوسمار خور کجا می توانند صاحب تشکیلاتی مثل القاعده و طالبان شوند اگر ... بگذریم ، قراری گذاشته ام که هر شب بنویسم ، هر چه دلم خواست ، اینجا مخاطبی نداردم ، امیدوارم تا آخر هم همین جور بماند ، نوشتن همین و تمام ، این اسم کتابی است شاید رمانی ، نمی دانم ، از مارگریت دوراس ، آنوقت ها دلم می خواست بخوانمش ولی هیچ وقت نخواندم عوضش عاشق را خواندم ، فکر می کنم شاهکار بود ، کاش می شد یک بار دیگر بخوانمش می خواهم ببینم چرا آنقدر دوستش داشتم ،ولی هر چه بود شروع یک چیزی بود ، کشف یک جور دیگر رمان و داستان ، این قضیه برای هجده سالگی است فکر کنم ، شعر های شاملو هم حسش برایم همین است ، یک بار باید بخوانمشان ،
میلادت مبارک
ای واحد آماری
ای قربانی کاهش نوزاد مرگی