نمی دانم دقیقا می خواهم چه بگویم ، نوشتنم از سر دردیست که در حال حاضر دارم می کشم و از اضطراب شدید یک بعد از ظهر نحس ، درست اندک زمانی بعد از آخرین لبخند های تصنعیم میان جمعی بی تعلق وکمی مانده تا دار و دسته ی پاکیزه ی دیگری از راه برسند ، آنچه که می بینم رنجهایشان است چیزی که برایم می گذارند ، اشتیاقشان را برای این دید و بازدید مسخره نمی فهمم ، برای این با هم بودن پر از نکبت من های مبتذلشان ، زند ِِِِِِِ ِ ِ ِ گیییییییییییییییی ، ز ِ ن ، دِ ، گگگییییییییییی ، سنگین ترین کلمه ای است که می تواند باشد ، چیزی که می گذرد بی هیچ خواستی ، هر روز بدترین لحظه ام لحظه ی بیدار شدن است ، روز شدن برایم هیچ معنائی ندارد و سوالی که هر روز تکرار می شود چه کار باید کرد برای عبور به صرفه ی این لحظات سنگین
بیشتر وقتها فکر می کنم به اینکه همه چیز جور دیگری می توانست باشد انسانی تر کلمه ی مبهمی است اما حسم این کلمه را تائید می کند در حالیکه هر چیز انسانی گه ترین چیز ممکن است ، وظیفه ی سنگینی است عبور از این تناقض وحشتناک ، من همه مادر ها را دوست دارم و همه زنها را و همه ی پدر ها برایم قابل دلسوزیند ، همه زبانها زیبایند وقتی صحبت از سیب زمینی و پیاز باشد وقتی صحبت از بازی باشد از همسایه ای که امروز زائیده از پیرمردی که استاد نواختن موسیقی بوده و در آخرین اجرا مست مست از پا در آمده ، این احساس مرگبار از کجا آمده این کسالت گسترده در تمام لحظات ، جدا دوست دارم تنها باشم
No comments:
Post a Comment