Tuesday, April 14, 2009
اصلا خبر نداشتم که چرا به این پادگان منتقل شده ام یا اصلا چرا من در یک پادگانم ، با خودم می گفتم من کارت پایان خدمت دارم ، پس سرباز نیستم ، از قرار معلوم من افسر جانشین یک گروهان بودم ، فرمانده ی گروهان از دوستان نزدیکم بود ، وقتی دیدمش خیالم کمی راحت تر شد ، اتاقم را نشانم دادند در حقیقت مطمئن نیستم که کسی نشانم داد یا از قبل می دانستم این اتاق برای من در نظر گرفته شده ، اتاقی به اندازه ی یک تخت که سه طرفش پنجره داشت ، یکی به اتاق فرمانده ی گروهان که دوست قدیمیم را در آن می دیدم که روی یک صندلی نشسته بود ، پاهایش را روی میز جلویش انداخته بود و با چیزی مثل موبایل یا یک سی دی پلایر سرش را گرم کرده بود ، صدایش کردم ، انگار نمی شنید ، توی گروهان کمی قدم زدم و وارد آشپزخانه ئی شدم با کلی مواد غذائی ، از این که سربازان خودشان باید آشپزی کنند متعجب شدم و فکر کردم که اینکار باید برایشان لذت بخش باشد ، نخواستم کسی من را ببیند ، هنوز اعتماد به نفس رو در رو شدن با سرباز ها را نداشتم ، وارد اتاق خودم شدم ، یکی از سرباز ها آنجا بود ، از دیدن من کمی هول شد و همین کمی اوضاع من را بهتر کرد ، گفت نمی دانستم شما آمده اید ، گفتم در این مورد به سربازان چیزی نگو ، اسمش را پرسیدم ، جواب داد یک لقمه نان ، خنده ام گرفت ، این نمی توانست یک اسم باشد ، گفتم واقعا ؟ خندید و تائید کرد ، پسر بچه ای بود سبزه و استخوانی ، به نظرم خیلی جذاب آمد ، هم خودش هم اسمش ، فکرم را حسابی به خودش مشغول کرده بود یک لقمه نان ، چند دقیقه که گذشت احساس کردم می توانم عاشق یک لقمه نان بشوم ، این یک تمایل هم جنس بازانه بود به هر حال شرایط بهتر از آن چیزی بود که اولش فکر می کردم
Tuesday, April 7, 2009
دمر دراز می کشم روی تخت ،پتو را تا بالای سرم از پشت می کشم روی سرم ، یک دسته کاغذ سفیدی را که یادم نیست کی روی تخت کنار بالش گذاشته بودم جلویم می گذارم ، همه چیز را جور کرده ام که چیزی را بنویسم ، چیزی که باید نوشته شود ، می خواستم توی کامپیوتر بنویسم حسش نبود ، حس عجیبی دارم ، شبیه وقتی که احساس می کنی عاشقی ولی نه دقیقا همان حس
یک قلپ چای می خورم و سعی می کنم تمام وجودم را در اختیار داشته باشم ،بهترین لحظات همین ها هستند لحظات بی ثمر مطلق بدون اتلاف وقت برای هیچ چیز ظاهرا با اهمیتی ، یک سیگار روشن می کنم و وضعیتم را که برای چای خوردن به هم ریخته بود درست می کنم یک جور دمر متمایل به چپ ، مثل سالهای مدرسه که دفتر هایم را با زاویه ای متمایل به چپ جلویم می گذاشتم ، همیشه اول سال با کلی نظم و ترتیب تا یکی دو هفته ، با خط کش و مداد های رنگی ، مداد سیاه برای سوال ها و قرمز برای جواب ، بعد از دو سه هقته نقاشی ها شروع می شد ، دفتر ریاضی دفتر فارسی تاریخ جغرافی همه و همه می شدند دفتر نقاشی ،غیر از خود دفتر نقاشی که هیچ وقت تویش نقاشی نمی کشیدم ، اغلب توی دفتر نقاشی می نوشتم ، چرت و پرت هائی که باید پاره می شدند و گر نه همه چیز به خطر می افتاد ، سیگار را خاموش می کنم با نگاهی پر از حسرت که چه زود تمام شد ، قبل از روشن کردن سیگار بعدی باید تمامش کنم ، می خواهم سیگار بعدی درست دم خوابیدنم باشد ، می خواستم از حسی که دارم بنویسم ، حسی که دقیقا بعد از ، قفل می کنم ، چطور باید بنویسمش ، گفتن بعضی چیز ها سخت است و شاید درست هم نباشد ، شاید گفتنش کل حسم را از بین ببرد ، لذت بزرگم در این لحظه را نمی خواهم از دست بدهم ، هر وقت یادش می افتم نفسم تند می شود ، صدای قلبم را می شنوم ، مثل همین الان که دارم باز می بینمش ، ولی ترجیح می دهم ننویسمش ، چیزی را که شاید کل زندگیم را دنبالش بودم و حاضرم دوباره دنبالش باشم تا دوباره پیش بیاید ، بهتر است خرابش نکنم ... ء
یک قلپ چای می خورم و سعی می کنم تمام وجودم را در اختیار داشته باشم ،بهترین لحظات همین ها هستند لحظات بی ثمر مطلق بدون اتلاف وقت برای هیچ چیز ظاهرا با اهمیتی ، یک سیگار روشن می کنم و وضعیتم را که برای چای خوردن به هم ریخته بود درست می کنم یک جور دمر متمایل به چپ ، مثل سالهای مدرسه که دفتر هایم را با زاویه ای متمایل به چپ جلویم می گذاشتم ، همیشه اول سال با کلی نظم و ترتیب تا یکی دو هفته ، با خط کش و مداد های رنگی ، مداد سیاه برای سوال ها و قرمز برای جواب ، بعد از دو سه هقته نقاشی ها شروع می شد ، دفتر ریاضی دفتر فارسی تاریخ جغرافی همه و همه می شدند دفتر نقاشی ،غیر از خود دفتر نقاشی که هیچ وقت تویش نقاشی نمی کشیدم ، اغلب توی دفتر نقاشی می نوشتم ، چرت و پرت هائی که باید پاره می شدند و گر نه همه چیز به خطر می افتاد ، سیگار را خاموش می کنم با نگاهی پر از حسرت که چه زود تمام شد ، قبل از روشن کردن سیگار بعدی باید تمامش کنم ، می خواهم سیگار بعدی درست دم خوابیدنم باشد ، می خواستم از حسی که دارم بنویسم ، حسی که دقیقا بعد از ، قفل می کنم ، چطور باید بنویسمش ، گفتن بعضی چیز ها سخت است و شاید درست هم نباشد ، شاید گفتنش کل حسم را از بین ببرد ، لذت بزرگم در این لحظه را نمی خواهم از دست بدهم ، هر وقت یادش می افتم نفسم تند می شود ، صدای قلبم را می شنوم ، مثل همین الان که دارم باز می بینمش ، ولی ترجیح می دهم ننویسمش ، چیزی را که شاید کل زندگیم را دنبالش بودم و حاضرم دوباره دنبالش باشم تا دوباره پیش بیاید ، بهتر است خرابش نکنم ... ء
Wednesday, April 1, 2009
Subscribe to:
Comments (Atom)