دمر دراز می کشم روی تخت ،پتو را تا بالای سرم از پشت می کشم روی سرم ، یک دسته کاغذ سفیدی را که یادم نیست کی روی تخت کنار بالش گذاشته بودم جلویم می گذارم ، همه چیز را جور کرده ام که چیزی را بنویسم ، چیزی که باید نوشته شود ، می خواستم توی کامپیوتر بنویسم حسش نبود ، حس عجیبی دارم ، شبیه وقتی که احساس می کنی عاشقی ولی نه دقیقا همان حس
یک قلپ چای می خورم و سعی می کنم تمام وجودم را در اختیار داشته باشم ،بهترین لحظات همین ها هستند لحظات بی ثمر مطلق بدون اتلاف وقت برای هیچ چیز ظاهرا با اهمیتی ، یک سیگار روشن می کنم و وضعیتم را که برای چای خوردن به هم ریخته بود درست می کنم یک جور دمر متمایل به چپ ، مثل سالهای مدرسه که دفتر هایم را با زاویه ای متمایل به چپ جلویم می گذاشتم ، همیشه اول سال با کلی نظم و ترتیب تا یکی دو هفته ، با خط کش و مداد های رنگی ، مداد سیاه برای سوال ها و قرمز برای جواب ، بعد از دو سه هقته نقاشی ها شروع می شد ، دفتر ریاضی دفتر فارسی تاریخ جغرافی همه و همه می شدند دفتر نقاشی ،غیر از خود دفتر نقاشی که هیچ وقت تویش نقاشی نمی کشیدم ، اغلب توی دفتر نقاشی می نوشتم ، چرت و پرت هائی که باید پاره می شدند و گر نه همه چیز به خطر می افتاد ، سیگار را خاموش می کنم با نگاهی پر از حسرت که چه زود تمام شد ، قبل از روشن کردن سیگار بعدی باید تمامش کنم ، می خواهم سیگار بعدی درست دم خوابیدنم باشد ، می خواستم از حسی که دارم بنویسم ، حسی که دقیقا بعد از ، قفل می کنم ، چطور باید بنویسمش ، گفتن بعضی چیز ها سخت است و شاید درست هم نباشد ، شاید گفتنش کل حسم را از بین ببرد ، لذت بزرگم در این لحظه را نمی خواهم از دست بدهم ، هر وقت یادش می افتم نفسم تند می شود ، صدای قلبم را می شنوم ، مثل همین الان که دارم باز می بینمش ، ولی ترجیح می دهم ننویسمش ، چیزی را که شاید کل زندگیم را دنبالش بودم و حاضرم دوباره دنبالش باشم تا دوباره پیش بیاید ، بهتر است خرابش نکنم ... ء
No comments:
Post a Comment