Tuesday, April 14, 2009

اصلا خبر نداشتم که چرا به این پادگان منتقل شده ام یا اصلا چرا من در یک پادگانم ، با خودم می گفتم من کارت پایان خدمت دارم ، پس سرباز نیستم ، از قرار معلوم من افسر جانشین یک گروهان بودم ، فرمانده ی گروهان از دوستان نزدیکم بود ، وقتی دیدمش خیالم کمی راحت تر شد ، اتاقم را نشانم دادند در حقیقت مطمئن نیستم که کسی نشانم داد یا از قبل می دانستم این اتاق برای من در نظر گرفته شده ، اتاقی به اندازه ی یک تخت که سه طرفش پنجره داشت ، یکی به اتاق فرمانده ی گروهان که دوست قدیمیم را در آن می دیدم که روی یک صندلی نشسته بود ، پاهایش را روی میز جلویش انداخته بود و با چیزی مثل موبایل یا یک سی دی پلایر سرش را گرم کرده بود ، صدایش کردم ، انگار نمی شنید ، توی گروهان کمی قدم زدم و وارد آشپزخانه ئی شدم با کلی مواد غذائی ، از این که سربازان خودشان باید آشپزی کنند متعجب شدم و فکر کردم که اینکار باید برایشان لذت بخش باشد ، نخواستم کسی من را ببیند ، هنوز اعتماد به نفس رو در رو شدن با سرباز ها را نداشتم ، وارد اتاق خودم شدم ، یکی از سرباز ها آنجا بود ، از دیدن من کمی هول شد و همین کمی اوضاع من را بهتر کرد ، گفت نمی دانستم شما آمده اید ، گفتم در این مورد به سربازان چیزی نگو ، اسمش را پرسیدم ، جواب داد یک لقمه نان ، خنده ام گرفت ، این نمی توانست یک اسم باشد ، گفتم واقعا ؟ خندید و تائید کرد ، پسر بچه ای بود سبزه و استخوانی ، به نظرم خیلی جذاب آمد ، هم خودش هم اسمش ، فکرم را حسابی به خودش مشغول کرده بود یک لقمه نان ، چند دقیقه که گذشت احساس کردم می توانم عاشق یک لقمه نان بشوم ، این یک تمایل هم جنس بازانه بود به هر حال شرایط بهتر از آن چیزی بود که اولش فکر می کردم

No comments: