Thursday, August 13, 2009
خب خوب که سرد شده ایم همه ، یعنی من شاید درست مثل قبل و البته با همان نفرتی که داشتم ، مدام ذهنم دنبال این است که پیش بینی کند همین چند لحظه ی قبل درست وقتی که ماکارونی های چسبیده به بشقاب ها را با نفرت می کندم به مرگ آقای فلان فکر می کردم که اگر الان بشود خوب است یا نه ؟ آخرش هم وقتی که ظرفها را با احساس پیروزی توی کابینت می چیدم هنوز نتیجه ای نگرفته بودم ، نکته ای را در مورد خودم فهمیده ام اینکه همه ی کارها را هر روز نمی کنم خیلی بد است ، هر چند روز پشت سر هم فقط یک کار را می کنم تا اینکه حسابی خسته می شوم و بعد می روم دنبال بقیه ی کارها ، البته این نکته را خیلی وقت است که می دانم ولی خب نتونسته ام برایش راه حلی پیدا کنم ، احمقانه ترین کار این است که یک برنامه ی روزانه داشته باشم ، عمرا اهل برنامه ی روزانه داشتن نیستم ، مشکل زیاد دارم بهتر است به مشکلات زندگیم فکر نکنم ، و آخرین نکته که الان می نویسم این است که از این خراب شده بروم بهتر است ؟ یا نه ؟ کسی به دادم نمی رسد هیچ وقت
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment