Monday, August 24, 2009
وضعیتی که در آن بود به هیچ وجه برایش قابل پیش بینی نبود ، موقعیتی بود انگار خارج از جهانی که تا کنون در آن زیسته بود و خارج از جهانی که حتی تصورش را داشت ، جهانی نزدیک اما بی نهایت دور ، اتاقی بود بزرگ بدون پنجره با دیواررهائی تاریک ، حتی نمی دانست در اتاق کجاست ، اتاق حتما در داشت اما او نمی دیدش ، دور و ورش پر بود از مردهائی دشداشه پوش که همه همدیگر را می شناختند و بدون کمترین شکایتی گرم صحبت بودند ، یکی می گفت و بقیه می زدند زیر خنده ، دیگری از جائی که نمی دیدش جواب می داد و باز قهقه های بلند ، همه عرب بودند ، از بچگی از عربها بدش می آمد ، مثل بیشتر ایرانی ها ، مخصوصا آنجائی که او به دنیا آمده بود ، جائی در مناطق شمالی ایران که به تور طبیعی هیچ ارتباطی با عربها نداشت ، کلمات برایش آشنا بودند اما چیزی از کلیت صحبت ها نمی شد فهمید ، انگار کسی نمی دیدش ، نگاهش می کردند ولی نادیده اش می گرفتند ، داشت فکر می کرد چطور با این موقعیت جدید کنار بیاید ، شاید سالها طول بکشد ، به هر حال او آنجا بود و باید یاد می گرفت که چطور با این آدمهای جدید که هیچ نسبتی با زندگی گذشته اش نداشتند کنار بیاید ، چاره ای نبود ، همیشه شاید همین بوده ولی همیشه کم کم اتفاق می افتاد مثل به دنیا آمدنش ، فرق اصلی در سرعت ماجرا بود ، اینبار بی آنکه به او هیچ خبری داده باشند تصمیم گرفته بودند همه چیز را برایش دیگرگون کنند ، کاری که باید می کرد این بود که وانمود کند همه چیز برایش طبیعی است ، باید سعی می کرد بفهمد و کم کم صحبت کند ، داشت به چیزهائی که از قرآن یادش بود فکر می کرد ، زمانی همه ی آنرا با عشق خوانده بود ، آن وقت ها شاید خیلی از عربها بدش نمی آمد ، نفرتی بود که مدام بیشتر شده بود و حالا این وضعیت که اصلا نمی دانست چرا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment