مرد با چهره ای نگران ایستاده ، انگار منتظر کسی باشد ، صدای ماشین ها که از روبرویش می گذرند و او بعضی هایشان را نگاه می کند ، شاید کسی قرار است با ماشین دنبالش بیاید ، پشت سرش آدمها در رفت و آمدند ، گاهی بعضی هایشان می ایستند و بعد از چند لحظه دوباره ادامه می دهند به راه رفتن ، سیگاری را از توی کوله پشتیش در می آورد و دنبال فندک می گردد یک بار همه ی جیب هایش را می گردد ، دوباره کوله پشتی را می بیند ، کمی نگران می شود و بعد دوباره جیب شلوارش را نگاه می کند ، همانجاست ، حالا با خیال راحت تر سیگار می کشد ، موبایلش را نگاه می کند آن را می گذارد در جیبش و بلافاصله دوباره درش می آورد شماره ای را می گیرد کسی جواب نمی دهد ، دوباره می گیرد ، دختری که آنور میدان ایستاده ، موبایلش را از کیفش در می آورد ، مرد دختر را می پاید ، دختر موبایلش را جواب می دهد و مرد هنوز منتظر کسی است که جوابش را بدهد ، موبایل را در جیبش می گذارد و راه می افتد ، دختری خوشکلی از رو به رو می آید با عجله ، مرد بر می گردد و از پشت نگاهش می کند ، دوباره موبایلش را در می آورد ، و زنگ می زند ، دختر با عجله دور می شود ، مرد روزنامه فروش دارد روزنامه هایش را مرتب می کند مرد می ایستد و تیتر ها را می خواند ، موبایلش را نگاه می کند
اتاق کاملا به هم ریخته است ، یک اتاق پر از نور با پنجره ای بزرگ که پرده ی توری کهنه ای دارد ، پرده به هیچ دردی نمی خورد جز اینکه پنجره لخت لخت نباشد ، تخت خواب یک نفره ای که پتوی سبز گلداری درست وسطش مثل یک کوه جمع شده و دو تا بالش بزرگ در دو طرف تخت ، زیر تخت پر است از کتاب و کاغذ که همین جور روی هم ریخته شده اند ، آنطرف کمدیست با در باز که لباسهایش را انگار بالا آورده باشد روی تخت و میز کامپیوتر با انبوهی آت و آشغال که دور تا دور مانیتور را پر کرده اند ، چند بسته سیگار ، سه لیوان در سایز های مختلف ، کلی کاغذ و مداد و خودکار و کلی سی دی که وقتی روی هم بوده اند ، وسط اتاق مرد با همان لباسهای بیرون دمر دراز کشیده و به موبایلش نگاه می کند ، بی هیچ حرکتی ، فقط نگاه می کند
صدای زنگ تلفن بیدارش می کند ، موبایلش را نگاه می کند و تند از جایش بلند می شود ، می رود به سمت آشپزخانه ، تلفن همچنان زنگ می زند ، توی یخچال انگار چیز به درد بخوری نیست ، بالا خره با یک سیب می رود به سمت تلفن ، که حالا صدای زنگش خفه شده ، سیب را با اشتها گاز می زند و همزمان لباسهایش را در می آورد و پرتشان می کند کف اتاق ، سیب را که تمام می کند دوباره می رود به سمت آشپزخانه و زیر چای را روشن می کند ، حالا فقط یک شورت پوشیده ، کنار در آشپزخانه به دیوار تکیه می دهد چشمانش را می بندد ، همه جا تاریک شده ، صدای موزیک بلند می شود ، سونات ویلن بلا بارتوک موومان سوم
توی تاکسی نشسته کنار راننده ، راننده می گوید باید از ته دل کتکشان بزنید ، پسری که پشت نشسته می گوید حاجی تو نمی آئی؟ راننده می گوید چشمشان را در بیاورید ، مرد راننده را نگاه می کند و می گوید من پیاده می شوم ، راننده نگاهش می کند و به پسری که پشت نشسته چشمک می زند و بعد نگاهش می کند و با لبخند می گوید می خواستی کجا بری؟ مرد می گوید خانه ، راننده می گوید ولی خانه ی شما که اینجا نیست ، مرد می گوید چرا همینجاست رو به روی مخابرات ، پسری که پشت نشسته بلند می زند زیر خنده سرش را می آورد جلو و به راننده می گوید حاجی ترسیده ، و بعد ناگهان مرد به راننده حمله می کند ، راننده ماشین را خاموش می کند و سعی می کند خودش را ازدست مرد نجات بدهد ، مرد پیاده می شود و شروع می کند با عده ی زیادی درگیر شدن ، همه را می زند و در می رود ، یکی داد می زند بگیریدش مادر جنده را بگیرید
با چشمان باز دارد به گلهای قالی نگاه می کند ، باز دمر ، بلند می شود و می رود دستشوئی ، توی آینه خودش را حسابی برانداز می کند ، با لبخند از دستشوئی بیرون می آید ، کمی اطراف را نگاه می کند انگار دنیال چیزی بگردد ، می رود توی اتاق و دوباره بر می گردد ، دم در کوله پشتیش را می بیند ، سیگارش را در می آورد و می رود توی آشپزخانه ، یک چای می ریزد و سیگارش را با شعله ی اجاق روشن می کند ، روی کاناپه دراز می کشد و با لبخندی که همچنان روی لب دارد به سیگارش پک می زند ، چایش را می برد و می گذارد کنار کامپیوتر ، کامپیوتر را روشن می کند و بعد باز دنبال چیزی می گردد ، چند بار خوب همه جا را می بیند ، می رود سراغ تلفن و شماره ای را می گیرد در حالیکه دارد به اطرافش نگاه می کند ، صدای زنگ موبایلش را می شنود ، گوشی تلفن را می گذارد روی میز و دنبال صدا را می گیرد ، صدا از زیر لباسهایش می آید ، با لبخند موبایلش را نگاه می کند و می رود به سمت اتاق و پشت کامپیوتر می نشیند
No comments:
Post a Comment