Monday, August 24, 2009

مگسی از برخورد مگس کش یک بالش کنده شد، حالا شده بود مگسی که فقط یک بال داشت ، گفتن اینکه کاش هر دو بالش کنده شده بود هم هیچ دردی را دوا نمی کرد ، مگسی که فقط یک بال داشت هم مجبور بود زندگی کند مثل مگس هائی که هر دو بالشان را داشتند ولی او مثل آنها نمی توانست زندگی کند ، فقط باید زندگی می کرد ، با خودش فکر کرد با بالی که دارد چه کار می تواند بکند ، مگسی که فقط یک بال داشت در هر صورت مگس بود و باید پرواز می کرد اما فقط یک بال داشت ، همیشه فکر کرده بود که بال هایش زیادی سبکند و میدانست وزن یک بال میشود نصف وزن دو بال پس چرا یک بال از دوبال سنگین تر بود، بی نهایت سنگین تر ، و بدتر از همه این بود که وزن سمت راست و چپ بدنش مساوی نبود ، مگسی که حالا فقط یک بال داشت یک لحظه به خود آمد ، سمتی که بال نداشت به نظر سنگین تر شده بود ، به نظرش همه چیز یک کابوس می آمد ، چند قدم راه رفت تا حالش جا بیاید ، سمت راستش سنگین تر بود ، تا جائی که بیاد داشت بال چپش کنده شده بود ، باز نگاه کرد ، بال چپش بود ولی سمتی که بال نداشت سنگین تر بود ، باز فکر کرد بال چپ وصل می شود به نصفه ی چپ بدن ، بال راست به نصفه ی راست ، همه چیز بی نهایت پیچیده شده بود با بالی که نبود ، باز فکر کرد ، درست بود نصفه ای که بال داشت سنگین تر شده بود ، خیالش راحت شد ، توی دلش به خودش خندید و خوشحال بود ازینکه این قضیه ی وزن بدنش را با کسی مطرح نکرده ، اما سمت چپ سنگین تر بود ، باز همه چیز پیچیده شد ، دوباره همه چیز را از اول مرور کرد ، شاد فکر می کرد سمت چپ سنگین تر است در حالی که سمت راست طبیعتا سنگین تر باید باشد ، مگسی که فقط یک بال داشت بی نهایت غمگین بود و افسرده و گرسنه و خسته

No comments: