Wednesday, August 19, 2009

دوباره همه ی آن حرفهای همیشگی از همان کارهای خفنی که با هم باید بکنیم ، و من هم بدون اینکه یک کلمه را هم فهمیده باشم تائید می کنم ، آره ، خیلی خفنه ، وحشتناکه ، و بعد این پیشنهاد که مکالماتمان را ضبط کنیم ، شوکه می شوم ، طبق تعریف خاص خودم ، همه ی ماها لمپنیم ، و این از جاکش هم به نظرم بدتر است ،کمی از هر کاری که بشود کرد برای ثانیه به ثانیه تا آخری که همیشه از آن ترسیده ام ، دوستم می گفت من همه ی مزه ها را چشیده ام و این خیلی کارم را سخت می کند در انتخاب اینکه اگر دوباره زندگی کنم چه جوری باشد ، چیزهای خوب واقعا خوبند ،ولی نمی ارزد که آدم به خاطرشان خیلی سختی بکشد ، خب این یعنی لمپن ، یک لمپن بزرگ جاکش ، شاید اگر آلمانی بودم این تور نبودم ، شنیده ام آلمانیها مثل ما نیستند ، راستش آدمهای فاسبیندر از آدمهای مجید مجیدی و حاتمی کیا به من شبیه ترند ، حتی آدمهای دور و برم هم مثل آنها شبیهم نیستند ، هانا شیگولا دقیقا همان دختری است که می توانستم عاشقش باشم و او ازین قضیه برای آزار من نهایت استفاده را می کرد ، مثل همان کارهائی که ناز نقاش می کرد یا نیلوفر ، من خودم خدای آزار جنسی بودم ، شاید همه ی این چیزهائی که می کشم به خاطر لذت بیش از حدی است که مادرم برده ، این جمله گاهی به این شکل و بیشتر به شکل گناه بزرگی که مادرم کرده ، همیشه با من می ماند، منظورم از خدای آزار جنسی آنجوری نبود که به نظر می آید ، دیگر راستی راستی بدم آمده از این جور صحبت کردن ، نه من نه هیچ کدام از ما کاری جز همه ی آنچه که میتوانستیم نکرده ایم ،همین

No comments: