سالی که درخت های روستا میوه نمی داد
و همه همه را به نحس بودن محکوم می کردند
و همه می پبداشتند که نکند خودشان نحسند
سال نحسی که مگو
Monday, August 31, 2009
Thursday, August 27, 2009
انسان هر از چند گاه مجبور می شود به در افتادن با روح کثافت زندگی خویش ، منطق حکم به خودکشی دسته جمعی می کند و آدم منطقی چاره ای نخواهد داشت ، سرنوشت ماهم همین است ، اینک در آستانه ی نقطه ای دیگر از تاریخ این کشتارگاه صنعتی در این سرزمین فراموش شده ی پروردگاران زمین و انسان ، یا سر به تیغ جلاد باید سپرد بی آنکه خواسته باشیم یا تن می فروشیم به
به طاعونی که سراسر با ما خواهد ماند تا واپسین دم زیست . انسان حیوانی است سیاسی نه ازآنرو که شهر را می سازد ، از آنکه توان جیغ کشیدن دارد ، توان کمک خواستن ، توان بارها سر افکنده شدن .
کسی مارا نمی نگرد کسی نمی داند در این سیاه چاله چه بلائی قرار است بر سرمان بیاید و آنان که می دانند هم کاری از دستشان بر نمی آید ، تنها منتظریم ، منتظر دستور یا میلی که کی دری باز شود ، نوری بتابد که کاش نتابد و چهره های هم بند هائی که شاید آخرین لبخند انسانی را تجربه کنیم و اولین عشق را بیاد آوریم
به طاعونی که سراسر با ما خواهد ماند تا واپسین دم زیست . انسان حیوانی است سیاسی نه ازآنرو که شهر را می سازد ، از آنکه توان جیغ کشیدن دارد ، توان کمک خواستن ، توان بارها سر افکنده شدن .
کسی مارا نمی نگرد کسی نمی داند در این سیاه چاله چه بلائی قرار است بر سرمان بیاید و آنان که می دانند هم کاری از دستشان بر نمی آید ، تنها منتظریم ، منتظر دستور یا میلی که کی دری باز شود ، نوری بتابد که کاش نتابد و چهره های هم بند هائی که شاید آخرین لبخند انسانی را تجربه کنیم و اولین عشق را بیاد آوریم
Monday, August 24, 2009
مگسی از برخورد مگس کش یک بالش کنده شد، حالا شده بود مگسی که فقط یک بال داشت ، گفتن اینکه کاش هر دو بالش کنده شده بود هم هیچ دردی را دوا نمی کرد ، مگسی که فقط یک بال داشت هم مجبور بود زندگی کند مثل مگس هائی که هر دو بالشان را داشتند ولی او مثل آنها نمی توانست زندگی کند ، فقط باید زندگی می کرد ، با خودش فکر کرد با بالی که دارد چه کار می تواند بکند ، مگسی که فقط یک بال داشت در هر صورت مگس بود و باید پرواز می کرد اما فقط یک بال داشت ، همیشه فکر کرده بود که بال هایش زیادی سبکند و میدانست وزن یک بال میشود نصف وزن دو بال پس چرا یک بال از دوبال سنگین تر بود، بی نهایت سنگین تر ، و بدتر از همه این بود که وزن سمت راست و چپ بدنش مساوی نبود ، مگسی که حالا فقط یک بال داشت یک لحظه به خود آمد ، سمتی که بال نداشت به نظر سنگین تر شده بود ، به نظرش همه چیز یک کابوس می آمد ، چند قدم راه رفت تا حالش جا بیاید ، سمت راستش سنگین تر بود ، تا جائی که بیاد داشت بال چپش کنده شده بود ، باز نگاه کرد ، بال چپش بود ولی سمتی که بال نداشت سنگین تر بود ، باز فکر کرد بال چپ وصل می شود به نصفه ی چپ بدن ، بال راست به نصفه ی راست ، همه چیز بی نهایت پیچیده شده بود با بالی که نبود ، باز فکر کرد ، درست بود نصفه ای که بال داشت سنگین تر شده بود ، خیالش راحت شد ، توی دلش به خودش خندید و خوشحال بود ازینکه این قضیه ی وزن بدنش را با کسی مطرح نکرده ، اما سمت چپ سنگین تر بود ، باز همه چیز پیچیده شد ، دوباره همه چیز را از اول مرور کرد ، شاد فکر می کرد سمت چپ سنگین تر است در حالی که سمت راست طبیعتا سنگین تر باید باشد ، مگسی که فقط یک بال داشت بی نهایت غمگین بود و افسرده و گرسنه و خسته
وضعیتی که در آن بود به هیچ وجه برایش قابل پیش بینی نبود ، موقعیتی بود انگار خارج از جهانی که تا کنون در آن زیسته بود و خارج از جهانی که حتی تصورش را داشت ، جهانی نزدیک اما بی نهایت دور ، اتاقی بود بزرگ بدون پنجره با دیواررهائی تاریک ، حتی نمی دانست در اتاق کجاست ، اتاق حتما در داشت اما او نمی دیدش ، دور و ورش پر بود از مردهائی دشداشه پوش که همه همدیگر را می شناختند و بدون کمترین شکایتی گرم صحبت بودند ، یکی می گفت و بقیه می زدند زیر خنده ، دیگری از جائی که نمی دیدش جواب می داد و باز قهقه های بلند ، همه عرب بودند ، از بچگی از عربها بدش می آمد ، مثل بیشتر ایرانی ها ، مخصوصا آنجائی که او به دنیا آمده بود ، جائی در مناطق شمالی ایران که به تور طبیعی هیچ ارتباطی با عربها نداشت ، کلمات برایش آشنا بودند اما چیزی از کلیت صحبت ها نمی شد فهمید ، انگار کسی نمی دیدش ، نگاهش می کردند ولی نادیده اش می گرفتند ، داشت فکر می کرد چطور با این موقعیت جدید کنار بیاید ، شاید سالها طول بکشد ، به هر حال او آنجا بود و باید یاد می گرفت که چطور با این آدمهای جدید که هیچ نسبتی با زندگی گذشته اش نداشتند کنار بیاید ، چاره ای نبود ، همیشه شاید همین بوده ولی همیشه کم کم اتفاق می افتاد مثل به دنیا آمدنش ، فرق اصلی در سرعت ماجرا بود ، اینبار بی آنکه به او هیچ خبری داده باشند تصمیم گرفته بودند همه چیز را برایش دیگرگون کنند ، کاری که باید می کرد این بود که وانمود کند همه چیز برایش طبیعی است ، باید سعی می کرد بفهمد و کم کم صحبت کند ، داشت به چیزهائی که از قرآن یادش بود فکر می کرد ، زمانی همه ی آنرا با عشق خوانده بود ، آن وقت ها شاید خیلی از عربها بدش نمی آمد ، نفرتی بود که مدام بیشتر شده بود و حالا این وضعیت که اصلا نمی دانست چرا
Sunday, August 23, 2009
چیزی نمی تواند پاسخ گوی زجری باشد که انسان در جهان می کشد ، این جمله نمی تواند حسش را برساند و این آزارم می دهد ، نمی خواهم به نقد پاسخ های مذهب به معمای چرائی آفرینش انسان بپردازم ولی من را قانع نمی کند کسی که آسیب دیده ، انسانی که زجر کشیده – زجر کش شدن انسان شاید بهترین توصیف باشد ، دقمرگ شدن – انسانی که دقمرگ شده را چیزی تسکین نمی دهد و این کل این نگرش را و هر نگرش دیگری را که بخواهد با دیدی فرای واقعیت به رنج بپردازد و پاسخی روشن و ساده از روی حماقت بدهد زیر سوال می برد ، شاید روند کلی تاریخ زیستن انسانها به کم شدن درد بیانجامد ، کم شدن رنج زیستن ، بی عدالتی ، ظلم و ... اما این چیزی از بی معنائی زیستی چنین نمی کاهد ، مرگ صدام تقاص کدام یک از بیشمار جنایت هایش بود ، کدام قربانی از مرگش تسلا یافت ، جوان پانزده ساله ای که وحشیانه به او تجاوز می شود ، به او تجاوز شده است وحشیانه ، به همین سادگی بدون هیچ جوابی
Saturday, August 22, 2009
مرد با چهره ای نگران ایستاده ، انگار منتظر کسی باشد ، صدای ماشین ها که از روبرویش می گذرند و او بعضی هایشان را نگاه می کند ، شاید کسی قرار است با ماشین دنبالش بیاید ، پشت سرش آدمها در رفت و آمدند ، گاهی بعضی هایشان می ایستند و بعد از چند لحظه دوباره ادامه می دهند به راه رفتن ، سیگاری را از توی کوله پشتیش در می آورد و دنبال فندک می گردد یک بار همه ی جیب هایش را می گردد ، دوباره کوله پشتی را می بیند ، کمی نگران می شود و بعد دوباره جیب شلوارش را نگاه می کند ، همانجاست ، حالا با خیال راحت تر سیگار می کشد ، موبایلش را نگاه می کند آن را می گذارد در جیبش و بلافاصله دوباره درش می آورد شماره ای را می گیرد کسی جواب نمی دهد ، دوباره می گیرد ، دختری که آنور میدان ایستاده ، موبایلش را از کیفش در می آورد ، مرد دختر را می پاید ، دختر موبایلش را جواب می دهد و مرد هنوز منتظر کسی است که جوابش را بدهد ، موبایل را در جیبش می گذارد و راه می افتد ، دختری خوشکلی از رو به رو می آید با عجله ، مرد بر می گردد و از پشت نگاهش می کند ، دوباره موبایلش را در می آورد ، و زنگ می زند ، دختر با عجله دور می شود ، مرد روزنامه فروش دارد روزنامه هایش را مرتب می کند مرد می ایستد و تیتر ها را می خواند ، موبایلش را نگاه می کند
اتاق کاملا به هم ریخته است ، یک اتاق پر از نور با پنجره ای بزرگ که پرده ی توری کهنه ای دارد ، پرده به هیچ دردی نمی خورد جز اینکه پنجره لخت لخت نباشد ، تخت خواب یک نفره ای که پتوی سبز گلداری درست وسطش مثل یک کوه جمع شده و دو تا بالش بزرگ در دو طرف تخت ، زیر تخت پر است از کتاب و کاغذ که همین جور روی هم ریخته شده اند ، آنطرف کمدیست با در باز که لباسهایش را انگار بالا آورده باشد روی تخت و میز کامپیوتر با انبوهی آت و آشغال که دور تا دور مانیتور را پر کرده اند ، چند بسته سیگار ، سه لیوان در سایز های مختلف ، کلی کاغذ و مداد و خودکار و کلی سی دی که وقتی روی هم بوده اند ، وسط اتاق مرد با همان لباسهای بیرون دمر دراز کشیده و به موبایلش نگاه می کند ، بی هیچ حرکتی ، فقط نگاه می کند
صدای زنگ تلفن بیدارش می کند ، موبایلش را نگاه می کند و تند از جایش بلند می شود ، می رود به سمت آشپزخانه ، تلفن همچنان زنگ می زند ، توی یخچال انگار چیز به درد بخوری نیست ، بالا خره با یک سیب می رود به سمت تلفن ، که حالا صدای زنگش خفه شده ، سیب را با اشتها گاز می زند و همزمان لباسهایش را در می آورد و پرتشان می کند کف اتاق ، سیب را که تمام می کند دوباره می رود به سمت آشپزخانه و زیر چای را روشن می کند ، حالا فقط یک شورت پوشیده ، کنار در آشپزخانه به دیوار تکیه می دهد چشمانش را می بندد ، همه جا تاریک شده ، صدای موزیک بلند می شود ، سونات ویلن بلا بارتوک موومان سوم
توی تاکسی نشسته کنار راننده ، راننده می گوید باید از ته دل کتکشان بزنید ، پسری که پشت نشسته می گوید حاجی تو نمی آئی؟ راننده می گوید چشمشان را در بیاورید ، مرد راننده را نگاه می کند و می گوید من پیاده می شوم ، راننده نگاهش می کند و به پسری که پشت نشسته چشمک می زند و بعد نگاهش می کند و با لبخند می گوید می خواستی کجا بری؟ مرد می گوید خانه ، راننده می گوید ولی خانه ی شما که اینجا نیست ، مرد می گوید چرا همینجاست رو به روی مخابرات ، پسری که پشت نشسته بلند می زند زیر خنده سرش را می آورد جلو و به راننده می گوید حاجی ترسیده ، و بعد ناگهان مرد به راننده حمله می کند ، راننده ماشین را خاموش می کند و سعی می کند خودش را ازدست مرد نجات بدهد ، مرد پیاده می شود و شروع می کند با عده ی زیادی درگیر شدن ، همه را می زند و در می رود ، یکی داد می زند بگیریدش مادر جنده را بگیرید
با چشمان باز دارد به گلهای قالی نگاه می کند ، باز دمر ، بلند می شود و می رود دستشوئی ، توی آینه خودش را حسابی برانداز می کند ، با لبخند از دستشوئی بیرون می آید ، کمی اطراف را نگاه می کند انگار دنیال چیزی بگردد ، می رود توی اتاق و دوباره بر می گردد ، دم در کوله پشتیش را می بیند ، سیگارش را در می آورد و می رود توی آشپزخانه ، یک چای می ریزد و سیگارش را با شعله ی اجاق روشن می کند ، روی کاناپه دراز می کشد و با لبخندی که همچنان روی لب دارد به سیگارش پک می زند ، چایش را می برد و می گذارد کنار کامپیوتر ، کامپیوتر را روشن می کند و بعد باز دنبال چیزی می گردد ، چند بار خوب همه جا را می بیند ، می رود سراغ تلفن و شماره ای را می گیرد در حالیکه دارد به اطرافش نگاه می کند ، صدای زنگ موبایلش را می شنود ، گوشی تلفن را می گذارد روی میز و دنبال صدا را می گیرد ، صدا از زیر لباسهایش می آید ، با لبخند موبایلش را نگاه می کند و می رود به سمت اتاق و پشت کامپیوتر می نشیند
اتاق کاملا به هم ریخته است ، یک اتاق پر از نور با پنجره ای بزرگ که پرده ی توری کهنه ای دارد ، پرده به هیچ دردی نمی خورد جز اینکه پنجره لخت لخت نباشد ، تخت خواب یک نفره ای که پتوی سبز گلداری درست وسطش مثل یک کوه جمع شده و دو تا بالش بزرگ در دو طرف تخت ، زیر تخت پر است از کتاب و کاغذ که همین جور روی هم ریخته شده اند ، آنطرف کمدیست با در باز که لباسهایش را انگار بالا آورده باشد روی تخت و میز کامپیوتر با انبوهی آت و آشغال که دور تا دور مانیتور را پر کرده اند ، چند بسته سیگار ، سه لیوان در سایز های مختلف ، کلی کاغذ و مداد و خودکار و کلی سی دی که وقتی روی هم بوده اند ، وسط اتاق مرد با همان لباسهای بیرون دمر دراز کشیده و به موبایلش نگاه می کند ، بی هیچ حرکتی ، فقط نگاه می کند
صدای زنگ تلفن بیدارش می کند ، موبایلش را نگاه می کند و تند از جایش بلند می شود ، می رود به سمت آشپزخانه ، تلفن همچنان زنگ می زند ، توی یخچال انگار چیز به درد بخوری نیست ، بالا خره با یک سیب می رود به سمت تلفن ، که حالا صدای زنگش خفه شده ، سیب را با اشتها گاز می زند و همزمان لباسهایش را در می آورد و پرتشان می کند کف اتاق ، سیب را که تمام می کند دوباره می رود به سمت آشپزخانه و زیر چای را روشن می کند ، حالا فقط یک شورت پوشیده ، کنار در آشپزخانه به دیوار تکیه می دهد چشمانش را می بندد ، همه جا تاریک شده ، صدای موزیک بلند می شود ، سونات ویلن بلا بارتوک موومان سوم
توی تاکسی نشسته کنار راننده ، راننده می گوید باید از ته دل کتکشان بزنید ، پسری که پشت نشسته می گوید حاجی تو نمی آئی؟ راننده می گوید چشمشان را در بیاورید ، مرد راننده را نگاه می کند و می گوید من پیاده می شوم ، راننده نگاهش می کند و به پسری که پشت نشسته چشمک می زند و بعد نگاهش می کند و با لبخند می گوید می خواستی کجا بری؟ مرد می گوید خانه ، راننده می گوید ولی خانه ی شما که اینجا نیست ، مرد می گوید چرا همینجاست رو به روی مخابرات ، پسری که پشت نشسته بلند می زند زیر خنده سرش را می آورد جلو و به راننده می گوید حاجی ترسیده ، و بعد ناگهان مرد به راننده حمله می کند ، راننده ماشین را خاموش می کند و سعی می کند خودش را ازدست مرد نجات بدهد ، مرد پیاده می شود و شروع می کند با عده ی زیادی درگیر شدن ، همه را می زند و در می رود ، یکی داد می زند بگیریدش مادر جنده را بگیرید
با چشمان باز دارد به گلهای قالی نگاه می کند ، باز دمر ، بلند می شود و می رود دستشوئی ، توی آینه خودش را حسابی برانداز می کند ، با لبخند از دستشوئی بیرون می آید ، کمی اطراف را نگاه می کند انگار دنیال چیزی بگردد ، می رود توی اتاق و دوباره بر می گردد ، دم در کوله پشتیش را می بیند ، سیگارش را در می آورد و می رود توی آشپزخانه ، یک چای می ریزد و سیگارش را با شعله ی اجاق روشن می کند ، روی کاناپه دراز می کشد و با لبخندی که همچنان روی لب دارد به سیگارش پک می زند ، چایش را می برد و می گذارد کنار کامپیوتر ، کامپیوتر را روشن می کند و بعد باز دنبال چیزی می گردد ، چند بار خوب همه جا را می بیند ، می رود سراغ تلفن و شماره ای را می گیرد در حالیکه دارد به اطرافش نگاه می کند ، صدای زنگ موبایلش را می شنود ، گوشی تلفن را می گذارد روی میز و دنبال صدا را می گیرد ، صدا از زیر لباسهایش می آید ، با لبخند موبایلش را نگاه می کند و می رود به سمت اتاق و پشت کامپیوتر می نشیند
Friday, August 21, 2009
Thursday, August 20, 2009
هوووووووف ، نفس خیلی عمیق ، کاش زودتر تمامش می کردند ، همه ی این فیلم تکراری را که انگار صد بار دیده ام ، آخرین لحظه که صدای گلوله را می شنوی نباید خیلی بد باشد ، درست قبل از تمام شدن سخت ترین لحظه هاست ، قبل از راه افتادن ، و وقتی راه افتاده باشی ، برگشتن مجرمانه ترین کار است ، مثل همه ی کسانی که خیانت می کنند ، تنها کمی بیشتر طول می کشد همه جیز ، و این دقیقا بزرگترین خیانتی است که مجرم می کند به خودش ، دقیقا به خودش بیشتر و نه هیچ کس دیگر ، نمی نویسم فردا ، همین الان
نمی خواهم با سکوت همراه کسی باشم که ازو می ترسم
نمی خواهم با سکوت همراه کسی باشم که ازو می ترسم
Wednesday, August 19, 2009
دوباره همه ی آن حرفهای همیشگی از همان کارهای خفنی که با هم باید بکنیم ، و من هم بدون اینکه یک کلمه را هم فهمیده باشم تائید می کنم ، آره ، خیلی خفنه ، وحشتناکه ، و بعد این پیشنهاد که مکالماتمان را ضبط کنیم ، شوکه می شوم ، طبق تعریف خاص خودم ، همه ی ماها لمپنیم ، و این از جاکش هم به نظرم بدتر است ،کمی از هر کاری که بشود کرد برای ثانیه به ثانیه تا آخری که همیشه از آن ترسیده ام ، دوستم می گفت من همه ی مزه ها را چشیده ام و این خیلی کارم را سخت می کند در انتخاب اینکه اگر دوباره زندگی کنم چه جوری باشد ، چیزهای خوب واقعا خوبند ،ولی نمی ارزد که آدم به خاطرشان خیلی سختی بکشد ، خب این یعنی لمپن ، یک لمپن بزرگ جاکش ، شاید اگر آلمانی بودم این تور نبودم ، شنیده ام آلمانیها مثل ما نیستند ، راستش آدمهای فاسبیندر از آدمهای مجید مجیدی و حاتمی کیا به من شبیه ترند ، حتی آدمهای دور و برم هم مثل آنها شبیهم نیستند ، هانا شیگولا دقیقا همان دختری است که می توانستم عاشقش باشم و او ازین قضیه برای آزار من نهایت استفاده را می کرد ، مثل همان کارهائی که ناز نقاش می کرد یا نیلوفر ، من خودم خدای آزار جنسی بودم ، شاید همه ی این چیزهائی که می کشم به خاطر لذت بیش از حدی است که مادرم برده ، این جمله گاهی به این شکل و بیشتر به شکل گناه بزرگی که مادرم کرده ، همیشه با من می ماند، منظورم از خدای آزار جنسی آنجوری نبود که به نظر می آید ، دیگر راستی راستی بدم آمده از این جور صحبت کردن ، نه من نه هیچ کدام از ما کاری جز همه ی آنچه که میتوانستیم نکرده ایم ،همین
Sunday, August 16, 2009
Thursday, August 13, 2009
خب خوب که سرد شده ایم همه ، یعنی من شاید درست مثل قبل و البته با همان نفرتی که داشتم ، مدام ذهنم دنبال این است که پیش بینی کند همین چند لحظه ی قبل درست وقتی که ماکارونی های چسبیده به بشقاب ها را با نفرت می کندم به مرگ آقای فلان فکر می کردم که اگر الان بشود خوب است یا نه ؟ آخرش هم وقتی که ظرفها را با احساس پیروزی توی کابینت می چیدم هنوز نتیجه ای نگرفته بودم ، نکته ای را در مورد خودم فهمیده ام اینکه همه ی کارها را هر روز نمی کنم خیلی بد است ، هر چند روز پشت سر هم فقط یک کار را می کنم تا اینکه حسابی خسته می شوم و بعد می روم دنبال بقیه ی کارها ، البته این نکته را خیلی وقت است که می دانم ولی خب نتونسته ام برایش راه حلی پیدا کنم ، احمقانه ترین کار این است که یک برنامه ی روزانه داشته باشم ، عمرا اهل برنامه ی روزانه داشتن نیستم ، مشکل زیاد دارم بهتر است به مشکلات زندگیم فکر نکنم ، و آخرین نکته که الان می نویسم این است که از این خراب شده بروم بهتر است ؟ یا نه ؟ کسی به دادم نمی رسد هیچ وقت
Saturday, July 25, 2009
Friday, July 24, 2009
Tuesday, April 14, 2009
اصلا خبر نداشتم که چرا به این پادگان منتقل شده ام یا اصلا چرا من در یک پادگانم ، با خودم می گفتم من کارت پایان خدمت دارم ، پس سرباز نیستم ، از قرار معلوم من افسر جانشین یک گروهان بودم ، فرمانده ی گروهان از دوستان نزدیکم بود ، وقتی دیدمش خیالم کمی راحت تر شد ، اتاقم را نشانم دادند در حقیقت مطمئن نیستم که کسی نشانم داد یا از قبل می دانستم این اتاق برای من در نظر گرفته شده ، اتاقی به اندازه ی یک تخت که سه طرفش پنجره داشت ، یکی به اتاق فرمانده ی گروهان که دوست قدیمیم را در آن می دیدم که روی یک صندلی نشسته بود ، پاهایش را روی میز جلویش انداخته بود و با چیزی مثل موبایل یا یک سی دی پلایر سرش را گرم کرده بود ، صدایش کردم ، انگار نمی شنید ، توی گروهان کمی قدم زدم و وارد آشپزخانه ئی شدم با کلی مواد غذائی ، از این که سربازان خودشان باید آشپزی کنند متعجب شدم و فکر کردم که اینکار باید برایشان لذت بخش باشد ، نخواستم کسی من را ببیند ، هنوز اعتماد به نفس رو در رو شدن با سرباز ها را نداشتم ، وارد اتاق خودم شدم ، یکی از سرباز ها آنجا بود ، از دیدن من کمی هول شد و همین کمی اوضاع من را بهتر کرد ، گفت نمی دانستم شما آمده اید ، گفتم در این مورد به سربازان چیزی نگو ، اسمش را پرسیدم ، جواب داد یک لقمه نان ، خنده ام گرفت ، این نمی توانست یک اسم باشد ، گفتم واقعا ؟ خندید و تائید کرد ، پسر بچه ای بود سبزه و استخوانی ، به نظرم خیلی جذاب آمد ، هم خودش هم اسمش ، فکرم را حسابی به خودش مشغول کرده بود یک لقمه نان ، چند دقیقه که گذشت احساس کردم می توانم عاشق یک لقمه نان بشوم ، این یک تمایل هم جنس بازانه بود به هر حال شرایط بهتر از آن چیزی بود که اولش فکر می کردم
Tuesday, April 7, 2009
دمر دراز می کشم روی تخت ،پتو را تا بالای سرم از پشت می کشم روی سرم ، یک دسته کاغذ سفیدی را که یادم نیست کی روی تخت کنار بالش گذاشته بودم جلویم می گذارم ، همه چیز را جور کرده ام که چیزی را بنویسم ، چیزی که باید نوشته شود ، می خواستم توی کامپیوتر بنویسم حسش نبود ، حس عجیبی دارم ، شبیه وقتی که احساس می کنی عاشقی ولی نه دقیقا همان حس
یک قلپ چای می خورم و سعی می کنم تمام وجودم را در اختیار داشته باشم ،بهترین لحظات همین ها هستند لحظات بی ثمر مطلق بدون اتلاف وقت برای هیچ چیز ظاهرا با اهمیتی ، یک سیگار روشن می کنم و وضعیتم را که برای چای خوردن به هم ریخته بود درست می کنم یک جور دمر متمایل به چپ ، مثل سالهای مدرسه که دفتر هایم را با زاویه ای متمایل به چپ جلویم می گذاشتم ، همیشه اول سال با کلی نظم و ترتیب تا یکی دو هفته ، با خط کش و مداد های رنگی ، مداد سیاه برای سوال ها و قرمز برای جواب ، بعد از دو سه هقته نقاشی ها شروع می شد ، دفتر ریاضی دفتر فارسی تاریخ جغرافی همه و همه می شدند دفتر نقاشی ،غیر از خود دفتر نقاشی که هیچ وقت تویش نقاشی نمی کشیدم ، اغلب توی دفتر نقاشی می نوشتم ، چرت و پرت هائی که باید پاره می شدند و گر نه همه چیز به خطر می افتاد ، سیگار را خاموش می کنم با نگاهی پر از حسرت که چه زود تمام شد ، قبل از روشن کردن سیگار بعدی باید تمامش کنم ، می خواهم سیگار بعدی درست دم خوابیدنم باشد ، می خواستم از حسی که دارم بنویسم ، حسی که دقیقا بعد از ، قفل می کنم ، چطور باید بنویسمش ، گفتن بعضی چیز ها سخت است و شاید درست هم نباشد ، شاید گفتنش کل حسم را از بین ببرد ، لذت بزرگم در این لحظه را نمی خواهم از دست بدهم ، هر وقت یادش می افتم نفسم تند می شود ، صدای قلبم را می شنوم ، مثل همین الان که دارم باز می بینمش ، ولی ترجیح می دهم ننویسمش ، چیزی را که شاید کل زندگیم را دنبالش بودم و حاضرم دوباره دنبالش باشم تا دوباره پیش بیاید ، بهتر است خرابش نکنم ... ء
یک قلپ چای می خورم و سعی می کنم تمام وجودم را در اختیار داشته باشم ،بهترین لحظات همین ها هستند لحظات بی ثمر مطلق بدون اتلاف وقت برای هیچ چیز ظاهرا با اهمیتی ، یک سیگار روشن می کنم و وضعیتم را که برای چای خوردن به هم ریخته بود درست می کنم یک جور دمر متمایل به چپ ، مثل سالهای مدرسه که دفتر هایم را با زاویه ای متمایل به چپ جلویم می گذاشتم ، همیشه اول سال با کلی نظم و ترتیب تا یکی دو هفته ، با خط کش و مداد های رنگی ، مداد سیاه برای سوال ها و قرمز برای جواب ، بعد از دو سه هقته نقاشی ها شروع می شد ، دفتر ریاضی دفتر فارسی تاریخ جغرافی همه و همه می شدند دفتر نقاشی ،غیر از خود دفتر نقاشی که هیچ وقت تویش نقاشی نمی کشیدم ، اغلب توی دفتر نقاشی می نوشتم ، چرت و پرت هائی که باید پاره می شدند و گر نه همه چیز به خطر می افتاد ، سیگار را خاموش می کنم با نگاهی پر از حسرت که چه زود تمام شد ، قبل از روشن کردن سیگار بعدی باید تمامش کنم ، می خواهم سیگار بعدی درست دم خوابیدنم باشد ، می خواستم از حسی که دارم بنویسم ، حسی که دقیقا بعد از ، قفل می کنم ، چطور باید بنویسمش ، گفتن بعضی چیز ها سخت است و شاید درست هم نباشد ، شاید گفتنش کل حسم را از بین ببرد ، لذت بزرگم در این لحظه را نمی خواهم از دست بدهم ، هر وقت یادش می افتم نفسم تند می شود ، صدای قلبم را می شنوم ، مثل همین الان که دارم باز می بینمش ، ولی ترجیح می دهم ننویسمش ، چیزی را که شاید کل زندگیم را دنبالش بودم و حاضرم دوباره دنبالش باشم تا دوباره پیش بیاید ، بهتر است خرابش نکنم ... ء
Wednesday, April 1, 2009
Monday, February 16, 2009
نمی دانم دقیقا می خواهم چه بگویم ، نوشتنم از سر دردیست که در حال حاضر دارم می کشم و از اضطراب شدید یک بعد از ظهر نحس ، درست اندک زمانی بعد از آخرین لبخند های تصنعیم میان جمعی بی تعلق وکمی مانده تا دار و دسته ی پاکیزه ی دیگری از راه برسند ، آنچه که می بینم رنجهایشان است چیزی که برایم می گذارند ، اشتیاقشان را برای این دید و بازدید مسخره نمی فهمم ، برای این با هم بودن پر از نکبت من های مبتذلشان ، زند ِِِِِِِ ِ ِ ِ گیییییییییییییییی ، ز ِ ن ، دِ ، گگگییییییییییی ، سنگین ترین کلمه ای است که می تواند باشد ، چیزی که می گذرد بی هیچ خواستی ، هر روز بدترین لحظه ام لحظه ی بیدار شدن است ، روز شدن برایم هیچ معنائی ندارد و سوالی که هر روز تکرار می شود چه کار باید کرد برای عبور به صرفه ی این لحظات سنگین
بیشتر وقتها فکر می کنم به اینکه همه چیز جور دیگری می توانست باشد انسانی تر کلمه ی مبهمی است اما حسم این کلمه را تائید می کند در حالیکه هر چیز انسانی گه ترین چیز ممکن است ، وظیفه ی سنگینی است عبور از این تناقض وحشتناک ، من همه مادر ها را دوست دارم و همه زنها را و همه ی پدر ها برایم قابل دلسوزیند ، همه زبانها زیبایند وقتی صحبت از سیب زمینی و پیاز باشد وقتی صحبت از بازی باشد از همسایه ای که امروز زائیده از پیرمردی که استاد نواختن موسیقی بوده و در آخرین اجرا مست مست از پا در آمده ، این احساس مرگبار از کجا آمده این کسالت گسترده در تمام لحظات ، جدا دوست دارم تنها باشم
بیشتر وقتها فکر می کنم به اینکه همه چیز جور دیگری می توانست باشد انسانی تر کلمه ی مبهمی است اما حسم این کلمه را تائید می کند در حالیکه هر چیز انسانی گه ترین چیز ممکن است ، وظیفه ی سنگینی است عبور از این تناقض وحشتناک ، من همه مادر ها را دوست دارم و همه زنها را و همه ی پدر ها برایم قابل دلسوزیند ، همه زبانها زیبایند وقتی صحبت از سیب زمینی و پیاز باشد وقتی صحبت از بازی باشد از همسایه ای که امروز زائیده از پیرمردی که استاد نواختن موسیقی بوده و در آخرین اجرا مست مست از پا در آمده ، این احساس مرگبار از کجا آمده این کسالت گسترده در تمام لحظات ، جدا دوست دارم تنها باشم
Sunday, February 8, 2009
راحت تر
همه چیز ردیف شده تقریبا ، بالاخره آنتی ویروس هم به روز شد و همان اول کار یک تروجان کشف کرد ، تروجان لعنتی از کجا آمده بود نمی دانم ، خنده دار است این وضعیت ، سیستم ویروس تولید می کند تا آنتی ویروس بفروشد ، یک عده علاف هم از این قبل صاحب پولی می شوند ، کثافتی که ضررش به من و امثال من بدبخت می رسد نه به آن کمپانی ها و صاحبان کله گنده شان ، همه چیزهمین تور است ، آخر یک عده عرب مسلمان پاپتی سوسمار خور کجا می توانند صاحب تشکیلاتی مثل القاعده و طالبان شوند اگر ... بگذریم ، قراری گذاشته ام که هر شب بنویسم ، هر چه دلم خواست ، اینجا مخاطبی نداردم ، امیدوارم تا آخر هم همین جور بماند ، نوشتن همین و تمام ، این اسم کتابی است شاید رمانی ، نمی دانم ، از مارگریت دوراس ، آنوقت ها دلم می خواست بخوانمش ولی هیچ وقت نخواندم عوضش عاشق را خواندم ، فکر می کنم شاهکار بود ، کاش می شد یک بار دیگر بخوانمش می خواهم ببینم چرا آنقدر دوستش داشتم ،ولی هر چه بود شروع یک چیزی بود ، کشف یک جور دیگر رمان و داستان ، این قضیه برای هجده سالگی است فکر کنم ، شعر های شاملو هم حسش برایم همین است ، یک بار باید بخوانمشان ،
میلادت مبارک
ای واحد آماری
ای قربانی کاهش نوزاد مرگی
میلادت مبارک
ای واحد آماری
ای قربانی کاهش نوزاد مرگی
Sunday, January 25, 2009
اصولا آدم کم صحبتی بوده ام همیشه ، از بچگی همین جور بوده ، البته این کاملا نظر آدمهائی است که با من ارتباط داشته اند ،خودم فکر می کنم زیادی حرف می زنم و فکر می کنم بیشتر کلماتی که تا حالا از دهن من در آمده هیچ ربطی به خودم نداشته اند ، ارتباط آنها بیشتر فکر می کنم با آدمهائی بوده که طرف صحبتم بوده اند یا حتی به آنها هم هیچ ربطی نداشته و فقط تصوری بوده که من داشته ام از چیزی که می تواند برایشان جذاب باشد ،مثلا امشب کلی راجع به میشل پلاتینی و زیدان حرف زدم و این وقتی بود که سر شام داشتیم با رضا فوتبال می دیدیم نمی دانم چرا کاملا الکی گفتم پلاتینی شاید در حد زیدان بوده و ادامه دادم آن وقت ها خب بازی فوتبال مثل امروز نبود ، شرایط تیم فرانسه با امروزش فرق داشت از همین جا بحث رفت به بچگی من و اینکه کاملا سکسی فکر می کرده ام و همه ی این حرفها همان وقت که از دهنم در می آمدند با این سوال همراه بودند که اینها را باید بگویم یا نه ، فکر می کنم تمام جملات امشب را چند بار دیگر هم گفته باشم شاید حتی با خود رضا دو سه بار دیگر پلاتینی و زیدان را با هم مقایسه کرده باشم و حتی شاید نتیجه ای که در دفعات قبل می گرفتم کاملا بر خلاف آنچیزی باشد که امشب گفتم
کل این قضیه از یک مکالمه ی تلفنی شروع شد با دختری که فکر می کنم از شبیه ترین آدمها به من باشد ، هردو بعد از خنده ی اولیه که کاملا پر از محبت بود خلع سلاح شده بودیم ، هیچ حرفی نمانده بود چون هر حرفی برای جفتمان یک خلا بود ، خلا ارتباط واقعی ، در حقیقت هر حرفی مارا به بازی همیشگی همه ی آدمها می کشاند و کل علت وجودی رابطه را از بین می برد ولی انگار ناچار بودم از اینکه بگویم چه خبر ؟ تعریف کن ؟ و او شروع کرد به تعریف کردن همه ی آن چیزهائی که نه برای او دیگر مهم بود و خداحافظی سردی که شاید جفتمان را از همیشه خسته تر می کرد
کل این قضیه از یک مکالمه ی تلفنی شروع شد با دختری که فکر می کنم از شبیه ترین آدمها به من باشد ، هردو بعد از خنده ی اولیه که کاملا پر از محبت بود خلع سلاح شده بودیم ، هیچ حرفی نمانده بود چون هر حرفی برای جفتمان یک خلا بود ، خلا ارتباط واقعی ، در حقیقت هر حرفی مارا به بازی همیشگی همه ی آدمها می کشاند و کل علت وجودی رابطه را از بین می برد ولی انگار ناچار بودم از اینکه بگویم چه خبر ؟ تعریف کن ؟ و او شروع کرد به تعریف کردن همه ی آن چیزهائی که نه برای او دیگر مهم بود و خداحافظی سردی که شاید جفتمان را از همیشه خسته تر می کرد
Saturday, January 10, 2009
چند ماه مانده تا سی سالم شود ، راستش در عین اینکه وحشتناک دچار بحرانم از این لحاظ ، هیچ جور دیگری هم نمی توانم باشم ،خب گذشت هر جوری که بود ، مثل کلاسی که با نمره ی نه چندان راضی کننده ای پاسش کرده باشی ، اغلب وقتها یک بی حسی شدید دارم ، نه خوب نه بد ، نه خوب بوده نه بد ، مهم نیست ، مهم نبوده هیچ وقت ، راستش در آستانه ی سی اگر بخواهم کمی منطقی باشم دیگر چیز زیادی نمی خواهم ، کمی اطرافم را خلوت تر کنم و چیز هایم را جمع و جورتر ، خانه ای یک اتاقه با حمام و دستشوئی در یک محله ی وسط شهر نه خیلی بالا نه پائین ، شاید کمی زیاده خواهی باشد اما حمامش وان داشته باشد
Subscribe to:
Comments (Atom)